کورشکورش، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

بهونه ی زیبای زندگی

کورش جونم ب عشقش رسید

1393/9/19 16:47
نویسنده : مامان منا
617 بازدید
اشتراک گذاری

totalgifs.com alfabeto-atualiznatal3 gif gif CA001936.jpgtotalgifs.com alfabeto-atualiznatal3 gif gif CA001947.jpgtotalgifs.com alfabeto-atualiznatal3 gif gif CA001943.jpgtotalgifs.com alfabeto-atualiznatal3 gif gif CA001946.jpgtotalgifs.com alfabeto-atualiznatal3 gif gif CA001949.jpgtotalgifs.com alfabeto-atualiznatal3 gif gif CA001943.jpgtotalgifs.com alfabeto-atualiznatal3 gif gif CA001939.jpg

 

کورش جونم

قشنگی فروردینی بودن اینه که هر کسی نمیتونه باشه ....

سلام عسلم....سلام شیرین زبونم ....

چه حال واحوال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوش میگذره ؟؟؟؟ خداروشکر ........ کورش جون چند روز حسابی خوشحال هستی وپر از انرزی

بلههههه بابامحمد اومد بعد از 10 روز دوری اومد وشما غرق شادی شدی این چند روز ناراحت بودی از دوری بابا محمد ولی یکبار هم نشون ندادی وب زبون نیاوردی ولی زمانی که دیدیش همه نشون دادی برات بگم از لحظه دیدار شما وبابا محمد روزی که قرار بود بابا محمد بیاد روز کلاس زیمناستیک شما بود ومن هیچ حرفی از اومدن بابا محمد بهت نزده بودم اخری کلاست بود که بابا محمد رسید کاشان وبابایی  رفت دنبالش منم به بابا محمد گفتم برو خونه ما میایم اون قبول نکرد و گفت دارم میام کلاس کورش دیگه اونجا بود متوجه شدم بابا محمد که عاشقت هستش دیگه طاقت ندار و

من وشما که از کلاس اومدیم بیرون شما حواست ب خودت بود وبابا محمد تا مارو دید سریع از ماشین پیدا شد وطرف شما اومد وای چه صحنه ای بود شما هم که بابا محمد دیدی دویدی طرفش ودستت دور گردنش گرفتی وتا اونجایی که جا داشت بوسش میکردی و هر 2 تایی عشق میرسوندید اونایی که تو پیادرو میرفتن هی برمیگشن شماهارو می دیدن خیلی صحنه رومانتیک بود بعد رفتیم تو ماشین وشما توی بغل بابا محمد بودی  وفقط  فقط نگاهش میکردی وهیچی نمیگفتی بعداومدیم خونه ومشغول باز کردن چمدونها شدیم ودیدی یک عالمه سوغاتی برای شما ومن اورده ومثل همیشه من شرمنده کرده البته سوغاتیهای شما بیشتر خخخخخ و راستی از وقتی که بابا محمد اومده دیگه صداش نمیزنی بابا محمد ........... راه میری میگی محمد ....... محمد .... بهت میگیم بگو بابا محمد میگی بلد نیستم ..... وشب هم بابا محمد من وشما رو شام دعوت کرد بیرون وما هم قبول کردیم و وقتی رفتم بعت شام بدم گفتیم میهوام محمد بهم غذا بده وفردا صبح که از خواب بیدار شدی سریع گفتی محمد کجا هستش دوباره رفت منم گفتم نه میاد ووقتی چمدونهارو دیدی گفتی مگه نگفتم اینارو کنار بزار تا محمد نبینه اینم جریان دیدار شما 

پسندها (4)

نظرات (1)

مهتاب
22 آذر 93 18:14
مامان منا این برنامه رو میتونی رو گوشی خودت یا تبلت خوشگت نصب کنی. یه داستان خییییلی نازه منم برای دخملم نصب کردم .cafebazaar.ir/app/com.rayastudio.bozbozghandi/?l=fa
مامان منا
پاسخ
ممنون مهتاب جون