اتفاق بد
سلام گل پسرم ... تاج سرم ....عزیز دلم ... شرمنده هستم چند روز نتونستم برات بنویسم
کورش جونم جمعه رفتیم بیرون خونه دوست بابا محمد بعد برای ناهار برگشتیم تا بریم خونه مامانی وبابایی وقتی مامانی در باز کرد اول بابا محمد رفت بعد من وشما رفتیم کنار من بودی تا من در ببندم وباهم از پله ها بریم بالا نمیدونم چه جوری شد که از صورت افتادی و با ضرب خیلی زیاد صورت نازت به لبه پله خورد بازم خدارو شکر فرش تو پله ها افتاده بود تا بغلت کردم دیدم صورتت پر خون شده وهمین طور داره از دماغت خون میاد وبابا محمد سریع اومد وشما رو از من گرفت وچنان گریه میکردی ودستت از دور گردن بابا محمد جدانمیکردی و به سختی خون دماغت پاک میکردیم هر چی عمو مسعود صدات میزد مامانی بهت چیزی میگفت انگار نه انگار فقط گریه میکردی
ولباس بابا محمد خونی میکردی تقریبا نیم ساعت طول کشید تا گریه وخون دماغت بند بیاد به این سرعت دماغت ورم کرد وبابا محمد به دایی خودش زنگ زد وجریان تعریف کرد اونم گفته بود باید عکس دماغش بگیرد شاید شکسته باشه دیگه ما شما رو بردیم بیمارستان عکس بگیرم وای اونجا چیکار کردی باید از روی صورت می خوابیدی حریفت نمی شدیم من وبابا محمد نگه داشتیمت ولی بازم تکون خوردی وتا گریه میکردی خون از دماغت میومد عکس که گرفتیم نشون دایی بابا محمد دادیم گفت خدا خیلی بهش رحم کرده نشکسته تیغه دماغش حسابی اسیب دیده و گفت چند روز مواظب باشید دست به دماغش نخوره و قطره برای دماغت داد تا اگه لخته خون داخلش هست بیاد بیرون ولی هنوزهم وقتی گریه میکنی از دماغت خون میاد بیرون گلم من ازت معذرت میخوام که این اتفاق برات افتاد شاید من مقصر بودم من نمیدونم چیکار باید بکنم تا هیچ اتفاقی برات پیش نیاد
من وبابا محمد
عاشقتیم